پدر ، مادر؛ سلام!

حال و روز غریبی دارم . دست به قلم شده ام تا شما را هشدار دهم. این وضع درست بعد از یازده سالگی ام رخ داد که دیدید رفتارم چه اندازه تغییرکرد. شما تنها درشت شدن استخوان ها و دورگه شدن صدایم را دیدید و نمی دانید که بابت تغییرات هورمونی و هیجانی چه زجری کشیده ام . می دانم که شما نیز روزگاری حال و روز مرا داشته اید اما نمی دانم چرا آن را فراموش کرده اید که این قدر در مواجه با من یا بی خیال می شوید یا مقاومت می کنید و اصلا مرا به مثابه آدم بزرگی فرض نمی کنید که می شود به جای مبارزه، با او مذاکره کرد.گویی برای شما، آن کودک شیرین زبان و سر به زیر دوره دبستان، دوست داشتنی تر از الان من بود. اما هرچه هست، زیر سر این طوفان رشد است که وجودم را در نور دیده و مرا به شدت تنها نموده است. بدتر این که در این تنهایی، نه شما خود را برای بزرگ شدن تدریجی من آماده کرده‌اید که همراهم باشید و نه دیوار بی اعتمادی موجود میان ما، اجازه می دهد من به شما نزدیک شوم. اغلب به جای آن که مرا قانع کنید، می کوشید تا ساکتم کنید. حتی با توصیه مداوم به بیشتر درس خواندن ، می خواهید از حرف زدن با من طفره روید.

مشکلات من یکی دو تا نیست؛ همین که برا ی هر چیز کوچکی نق میزنم و اعصاب خودم و شما را خراب می کنم، همین که صبح ها زود و با شوق برای رفتن به مدرسه بیدار نمی شوم، همین که یک جورایی اصلا از مدرسه متنفرم، همین که از معلمان مدرسه بدم می آید، همین که خیال می کنم در نظر شما خیلی لوسم. همین که خجالتی شده ام و به نظر و قضاوت دیگران در باره خودم خیلی اهمیت می دهم، همین که ...تمام زندگی من در عبارت « من نمی خواهم ...» خلاصه شده است؛ نمی خواهم بیدار شوم ، نمی خواهم بخوابم ، نمی خواهم مدرسه بروم . نمی خواهم جواب دهم، نمی خواهم حرف بزنم، نمی خواهم مهمانی بیایم، نمی خواهم... در عوض می خواهم مدت ها توی اتاقم پنهان شوم و ویدیو های بیهوده ببینم یا بازی های تکراری انجام دهم. پیش خودمان بماند اما همان وقت هم که با شما بگو مگو می کنم از دست خودم رنج می کشم اما قیافه حق به جانب می گیرم که مشکل من نیست.

گاهی اتاقم یا سر و ظاهرم به هم ریخته است، این طور به شما حالی می کنم به همین صورت، درونم هم به هم ریخته است . شما متوجه منظورم نمی شوید اما من در عین غروری بیهوده، دارم کمک می طلبم؛ این که مرا به حال خودم رها نکنید .به همان اندازه که از من توقع «احترام» دارید من انتظار «اعتماد» دارم. کاش با هیچ یک از بچه های فامیل مرا مقایسه نمی کردید. مرا در جمع تحسین و در خلوت توبیخ کنید. به جای آنکه همیشه کارهایم را انجام دهید، گاهی اجازه دهید خودم باشم. پیش رویم با هم دیگر دعوا نکنید، گاهی از من مشورت بخواهید و وقتی حرف می زنم ، به من نگاه کنید. به من بدبین نباشید و به خلوتم احترام بگذارید. كاري نكنيد كه اشتباهاتم را گناهان كبيره تصور كنم،از اشتباه كردن مرا نترسانید که باعث می شود انگيزه ام را براي كسب تجربيات تازه از دست بدهم. شما نیز وانمود نکنید كه هرگز اشتباه نمي كنيد، در آن صورت، توقع مرا از خودتان زياد مي کنید. با من همان گونه رفتار كنيد كه با دوستان خود می کنید و به جای آن که مدام حرف بزنید، در عمل نشان دهید که همان هستید که می گوئید. چون همان موقع که سرگرم نصیحت کردنم هستید، من بیشتر به رفتار و کردارتان توجه دارم. راستی، وقت دلجویی از من، اقتدارتان را حفظ کنید. از سخت گیری با من نترسید، این طور من زودتر روی پای خودم می ایستم. دوست دارم که قوی تر از من باشید. با این حال نخواهید كه خود را از آنچه هستم كوچك تر احساس كنم.اگر چنين كنيد، براي جبران آن، بزرگتر از سن خود رفتار خواهم كرد.من نیاز دارم که برای من فقط پدر و مادر شناسنامه ای نباشید ، حتی وقتی که پیش رویتان می ایستم، خدا خدا می کنم صبورتر از من باشید چون به شدت به شما نیاز دارم.

باور کنید من هم می دانم که پدر و مادر بودن در این روزگار بی سرو سامان کار سختی هست . حتی می دانم گاهی خودتان را لعنت می کنید که چرا خواستید بچه داشته باشید. گاهی احوال من نیز بهتر از شما نیست . دیگر نه حس كودكي دارم و نه یقین دارم بزرگ شده ام. اما بیشتر احساس بزرگي مي‌کنم. من و شما بر بلندای دره ای هولناک ایستاده ایم که «تفاوت نسل» ما را از هم جدا کرده است. به خاطر همین شکاف نسلی است که ما ارزش های همدیگر را نمی شناسیم. ارزش های شما محترم اما مربوط به دوسه دهه ی پیش هستند اما باید باور کنید که زمانه عوض شده است و من هم فرزند شما و هم فرزند این زمانه ام. ولی قول می دهم، وضع این گونه نخواهد ماند. من مثل بیماری هستم که خیلی زود خوب خواهد شد. همه چیز آرام و خانواده ما پایدارتر از همیشه خواهد شد اگر این چند سال را با من راه بیائید، اگر به من بها دهید، اگر با من دوست شوید، اگرحرف هایم را بشنوید، اگرگذشته تان را یاد آورید و مرا درک کنید و اگر در اوج جار و جنجال من، ناگهان ببینم که دستم را می فشارید، در چشمانم نگاه می کنید و صریح و شمرده می گوئید: ولی ما تو را دوست داریم!

دوستدارتان. فرزندشما



ارسال توسط .

اسلایدر