پیرمرد دستفروش بلوچ.بازارزاهدان

۱. پیش از این، مردم ازدید و بازدید های نورزو که فارغ می شدند،هرکس به تماشایی می رفت به صحرایی.امروز اما اغلب بی آنکه به دید و بازدیدی بیندیشند، ازهمدیگر می رمند ومی روند به شهر و استانی.حکایت همان حرف ارد بزرگ است که؛«سفر، نه برای رسیدن به مقصد که فرار از مبداء است.»در این هیاهو، امسال نیز ما دو نفری راهی شدیم.با این سفر ،کتاب ایران گردی ما هم بسته  شد.بیشتر مسیر ما خالی از آب و آبادی بود و به همین خاطر خیلی از آثار تاریخی و طبیعی شناسنامه دار در آنها خبری نبود.همه دلخوشی ما هم این بود که جاهای ندیده ایران را می بینیم و ضمن اینکه برای یک اصفهانی هم دیدار این همه بازار ـ حتی اگر برای خرید هم نباشد ـ خالی از لطف نیست.همه طول این سفر ۱۲روز به درازا کشید و ۴۶۰۰کیلومترراه رفتیم.بعد از خدا، همپای مهربان ایرانیان هم با ما بود. پراید،خلیفه بلافصل پیکان در سفرهای نوروزی است.برخلاف خیلی ها که گمان می کنند،ماشین داخل شهر و ویژه خرید نان وگوشت و گوجه است،اما انصافا ماشین مردی هم برای جاده است.فقط اندکی مدارا برای مدیریت آن ضرورت داردکه در حوصله خیلی ها نیست و برای همین است که آنها می روند پژو و زانتیامی خرند.

     ۲.  سپیده دم صبح از سوی شرق از شهر بیرون می شویم.آنقدر می رویم که صبحانه را در شهر بوانات می خوریم.از گوشه استان یزد که خارج می شویم،دوساعتی از ظهر گذشته و برای صرف نهار در شهربابک فرود می ائیم.در همان پارکی که سال قبل لحظه تحویل سال را به انتظار نشسته بودیم.هنوز مانده تا خورشیداز نورافشانی خسته شود که به سیرجان می رسیم.مثل هر چه معلم بیچاره دربه در دنبال ستاد اسکان می گردیم و خیلی زود مدرسه ای رزرومی کنیم.بهای اتاق دو خوابه تا هشت خوابه هرچه هتل مدرسه امسال پنج هزارتومان مقررگشته است.آدم از دیدن سیرجان، به راحتی سیرنمی شود.طبیعت،تاریخ، صنعت و خلاصه همه چیز را در خودش جمع کرده است.شاید بتوان آن را چشم وچراغ استان کرمان به حساب آورد.مردمش ،خلق و خوی خوبی دارند.در همان برخورد اول ،پسرخاله می شوند.به یادمرحوم سعیدی سیرجانی می افتم که البته در تمام شهراز او خبری نیست.همینطورزنده یاد طاهره صفارزاده و نیزاستاد باستانی پاریزی.شکل و شمایل شهر، زیبا وامروزی است.چندان که درمرکز شهر خیال می کنی داخل چهارباغ اصفهان هستی.بازارپررونق و ازدحامی هم دارد که جنس از هرقلم فراوان یافت می شود.تیمچه ای که سرشار تخمه و گردو و بادام و پسته و نخودچی بود و همان جا کارگاه هایی که آنها را پودرمی کند و عطرو بوی خوش آنها هم در میان هیاهوی آسیاب ها آدمی را سرمست می نماید.به قدرچهل کیلومتری از سیرجان خارج شده ایم که می بینم گوشی همراهم نیست.برمی گردیم داخل مدرسه ای که بودیم.شکرخدا پیدایش می کنیم.دراطراف جاده دنبال یک باغ سنگی می گردیم.دردل کویریادگاری از بنده خدایی به نام درویش خان که قبرخودش نیز در آستانه باغ است.اوباغی را که درختانش قبلا همه خشک شده بودند،با آویزان کردن قطعات ریز و درشت سنگ به آنها،تبدیل به یک اثرماندنی نموده است.شاید خواسته بگوید که دنیا سراسر باغی است و مواظب حال طبیعتش باشید وقدرش را بدانید قبل از آنکه به این روز بیفتد.فاتحه های مفت و مجانی نیز که رهگذارن سر مزارش می دهند نیز مزید برعلت است.

    ۳. از سیرجان بسوی بافت سفرمی کنیم.تارو پود بافت،خیلی ساده بافته شده بود.همه ی شهر در دوسوی جاده اصلی صف کشیده بود.بافت،شهر امامزاده هاست ودست کم هشت امامزاده دارد.ونگفتم ،شهر  آقای هرندی ـ دوست اینترنتی من ـ هم هست.باقی راه ،از هیبت کویر و بیابان کاسته می شود و کوهستان های سرسبز خودنمایی می کنند.طبیعت مناطق رابر و برنجان دیدنی است.خاصه در بهار.جلوتر شهری است به نام درب بهشت که البته هر چه می گردیم خود بهشت را نمی یابیم وفقط درب آن است.درتمام مسیر، آبادی های بسیار دیده می شود که شورای اسلامی آنها عید را به مسافران تبریک گفته اند و به تماشای دهشان دعوتشان می کنند اما کمتر کسی به آنها محل می گذارد.جالب اینکه اغلب نام آبادی ها مرکب از دوکلمه است که بخش دوم آنها واژه «وئیه» بود مثل؛ ساردوئیه ،گردوئیه ،تشکوئیه ،ارزوئیه ، مهروئیه و ...خیلی مانده به شهر جیرفت،ناگهان فضای جاده عوض می شود و خود را بلندی کوهستانی می یابیم که با شیب ملایمی به سمت پائین می رود.گردنه امیرالمونین و منطقه دلفارد، سرشار زیبایی و دیدنی است.جنگل و آبشار و باغ های بسیار دارد.ویلا،هم.

     ۴. تازه به دامنه کوهستان رسیده ایم که دورنمای شهر جیرفت نمایان می شود.نشسته در میان دشتی وسیع که تاچشم کار می کند صاف است.از آن بلندی می بینی که جیرفت، به معنای واقعی کلمه هم پائین افتاده است.شهر پراز جنب و جوش است.بازار پر ازدحام و نامنظمی دارد.مردمانش هم به سبک منحصر به فرد خودشان رانندگی می کنند.انگار از جایی و یا چیزی فرار می کنند وبرای همین مجبور می شوی به همه برای سبقت گرفتن احترام بگذاری و فکر سبقت گرفتن را هم از سر به در کنی.لحظه تحویل سال ،درمدرسه ای هستیم.تنها.سفره هفت سین ما چند سین کم دارد و به ناچارسرقابلمه و سس گوجه و سوئیچ ماشین را جایگزنشان می کنیم.صبح تا ظهر داخل جیرفت هستیم.جیرفت،قطب کشاورزی ایران است.نخلستان های خرما و مزارع هندوانه و خیار آن در تمام ایران شهرت دارد.همچنین ،تمدن خفته در خاک و رفته از یادایران زمین هم در اینجا هست.این ادعا چند سالی است که براساس حفاری های تازه درمنطقه «کنارصندل» آن ثابت شده است.ساعتی را درروی تپه های باستانی آن گشت می زنیم.گفته می شود تمدنی با قدمت سه هزار سال قبل از میلاد در اینجا کشف شده است.البته چه بسا قبل از ما دیگرانی به دفینه های گران قیمتش دست یافته بودند و ما به تماشای جای خالی آنها و مشتی کوزه شکسته رسیده ایم و مجسمه خدایی که بی سر در زیر مشتی خاک نشسته بود.سد جیرفت نیز هیبت و هیئت خاصی دارد اما برای ما که قبلاسد دز را دیده ایم ،هیچ سدی آن شکوه را ندارد.

      ۵.ظهر نشده راه می افتیم بسوی بم.سال قبل، بم بوده ایم و به همین خاطر بی آنکه به داخل شهر بنگریم از حاشیه شهر به جانب شرق می رانیم.با این همه از خرید چند کیلو پرتقال بمی غافل نمی شویم.ایرج درون ماشین هنوز از گلپونه ها می خواند ومی نالد که بی همزبانی ها آتشش زده است.از ظهر گذشته است و باید برای نهار فکری کرد.سرراه کج می کنیم طرف ارگ جدید.جایی که پراز شرکت های تولیدی وخودرو سازی و آپارتمان هایی با معماری های خیره کننده است.گفته می شود کله گنده های عالم سیاست در اینجا صاحب سهم اند. دراینجادیگران سود وتجارتش را می برند و ما مسافران خسته به سایه و سیاحتش قناعت داریم.به زحمت فضای سبزی در این منطقه درندشت صنعتی و تجاری می یابیم و می مانیم.درراه ماندگان بسیار چون ما آنجا نشسته اند.

       ۶. دو ساعت از بعد از ظهر گذشته است و راه می افتیم.می دانیم که ادامه راه پراز تنهایی و بی آبی و آبادی است.از اینجا تا زاهدان بیش از سیصد کیلومتر است که همه از میانه کویر می گذرد.بین راه میل نادری هنوز برای سرجاایستادن، پاسفت کرده است.ترددماشین ها کم و بیش دیده می شود.خودروهای نیروهای انتظامی زیادی در جاده مشغول گشت زنی اند.برخی باسرعت زیادی که دارند،معلوم است که در حال تعقیب اند.روی هر خودرود هم یک تیرباربلند کارگذاشته شده و چند سربازی که سرشان را کاملا بسته اند تا شناخته نشوند،سوارآن هستند.پاسگاه هایی کنار راه به تناوب دیده می شوندکه همه به حالت آماده باش هستند.جایی در زیرپلی عده ای سرگرم قاچاق افغانی هستند و در یک آن ،چند نفری را به زوردر جعبه عقب پژویی جا می دهند.اضافه بر این همه ناامنی،جاده کرمان ـ زاهدان به عنوان تنها مسیر،به لحاظ فنی و زیرسازی نیز،اصلا در شان مرکز یک استان نیست و بیشتر به یک جاده قدیمی منتهی به یک شهر کوچک شباهت دارد. دارد غروب می شود که به زاهدان می رسیم.عابران کنار راه همگی لباس بلوچی در بر دارند.دنبال ستاد اسکان می گردیم.اغلب خیابان های شهر یک طرفه است و به همین جهت به سختی به ستاد می رسیم.برخورد مسئولین بسیار خوب ومهربانانه است.با چای و شیرینی و میوه از ما پذیرایی می کنند.اگرچه مسافرزیادی نیامده است.متصدی ستاد وقتی می شنود ما فقط یک زوج فرهنگی هستیم، کمی هاج وواج نگاهمان می کند. داخل مدرسه چند ماشین پارک شده است.سرایدار خنده رو و مهربانی ما را به کلاسی راهنمایی می کند.کلاس دبستانی است و درودیواربه طرز زیبایی رنگ آمیزی شده است.طرح و تصویربسیارروی دیوار نصب است.در گوشه ای کتابخانه کوچکی هم وجود دارد.کف اتاق یک قالی بزرگ و تمیز پهن شده است.جالبتر اینکه درکناردرب ورودی ،یک یخچال کوچک و یک تلویزیون رنگی گذاشته شده است.بعدا می فهمیم که درهمه کلاسهای مدارس محل اسکان مسافر شهرزاهدان،یخچال و تلویزیون وجود دارد.مریم می خندد و نوشته روی شیشه در را نشان می دهد.نوشته شده است:"کلاس: اول ،آموزگار: ریگی".درمقدمه ی بروشور اطلاعاتی شهر خطاب به مسافران نوشته تامل برنگیزی آمده است:« سال ها می گذرد که من در انتظار تو، در انتظار فرصتی که لحظه ای با تو بنشینم و سفره دل را بازکنم،با تو که مرا و سرزمینم را می شناسی و علیرغم میل آنان که کوشیده اند تا رشته الفت و محبتمان را بگسلند و سرزمینم را در پشت توده ای از تیرگی و ناجوانمردی و جفا از تو نهان سازند،همچنان مرا و سرزمینم را باور داری.»ما پیش از این در ولایات کرد و ترک و لر و ترکمن وعرب گشته ایم.ولایت بلوچ را برای اولین بار می بینیم.بلوچ ها اگرساده و صمیمی تر از سایر اقوام نباشند،کمتر از آنها نیستند.شعر سهراب سپهری به خوبی می تواند حال و روز بلوچ را توصیف کند که:وسیع باش و تنها، وسربه زیر و سخت.یک ویژگی بلوچی این است که راحت به تو اعتماد نمی کندوبا تردید رفتار و گفتار تو را می پاید اما وقتی هم که تو را باورکرد،عجیب به تو محبت می کند واین تا وقتی است که از تو جفانبیندکه در آن صورت سخت کینه توز می شود.اینها را در صحبت با برخی از آنها در یافتیم و این همه هم شاید به خاطرآن باشد که بلوچی در طول تاریخ،نامرادی و نامردمی بسیار دیده است.او برای دور افتادگی آبادی و سادگی و نژاد و زبان و حتی مذهب خود تاوان بسیار داده است.مثلا هنوز جاده حسابی ندارد.آب شیرین نداردو از نعمت گازشهری هم بی بهره است.اکنون هم که می بیند بی اعتنایی معنی داری از سوی همه مردم ایران به منطقه اش می شود و درصد ناچیزی از مسافرت های نوروزی به این استان انجام می شود،بی اختیار به تمام ایران بی اعتنا شده است .برای همین است که در بلوچستان که قرار می گیری خیال می کنی در یک کشوردیگر ویا در پاکستان هستی و شاید برای همین است که در برخی بروشورهای اطلاعاتی، فاصله شهرشان را تا کراچی حساب کرده بودند!.با این همه سیستان و بلوچستان ،بخشی از هویت ماست و کاش می شد بیشتر و راحتتر به آنجا رفت .اصلا لعنت به کویرلوت وهرچه دست و زبان نامریی و نامردی که بین ما این همه فاصله انداخته اند.باری،فردا پشیمان از اینکه چرا اقامت برای دو شب را نگرفته ایم،دوباره به ستاد اسکان می رویم.آنجا به تلافی این برگشت،به ما۲ ژتون غذامی دهند وما رابرای نهارامروزدرخانه معلم دعوت می کنند.بعد به هرگوشه شهر سرک می کشیم.موزه مردمشناسی،حاشیه نشینان شهر وبازارسرپوش را از ازنزدیک می بینیم.شلوغ ترین بازار شهردر چهارراه رسولی است.زاهدان شهر پارچه های رنگارنگ است و با اینکه کارخانه تولید پارچه هم ندارد اما تنوع پارچه در بازارها،خیره کننده وشگفت انگیزاست.همینطور اجناس پاکستانی که ارزان و فراوان یافت می شد.

      ۷. فردا باحسرت زاهدان را پشت سر می گذاریم وبرخلاف دیگران که معمولا به سمت خاش می روند،ما به سوی میرجاوه می رویم.برای دیدن جاذبه های تاریخی و طبیعی.نقطه صفرمرزی ایران و پاکستان.آخرین دژبانی مرز، به لحاظ امنیتی ما را از ادامه بقیه راه منصرف می کند.می گوید که بازارچه مرزی در ایام نوروز تعطیل است.درشهرمیرجاوه،صبحانه می خوریم.برای فاسد نشدن غذاهامان، از دو خانه یخ می گیریم و بعد راهی خاش می شویم.جاده کاملاخلوت است.بین راه کج می کنیم سمت روستای گردشگری تمین و قبرستان هفتاد ملا.بیش از ۱۰کیلومترراه فرعی می رویم.دره ای سرسبز و دراز که در بین رشته کوه تفتان گم شده است.وجود این فضا در منطقه گرم و خشک زاهدان غنیمت است اما در نگاه ما زاگرس نشینان چندان چنگی به دل نمی زند.جایی بین راه، معماری صخره ای دیده می شود که شبیه کنده کاری های روستای میمند کرمان است.بسیار که می رویم در دامنه کوهی، شکفت بزرگی دیده می شود که به قبرستان ۷۰ملا معروف است.اینجا در تمام زاهدان شهرت دارد. می گویند اینها اهالی روستایی بوده اند که ۱۲۰۰ سال پیش همگی در اینجا مرده اند.دور هر قبررا با سنگ و گل مثال صندوقچه ای بالا آورده اند و روی آن را با گچ و ساروج سفید و منقوش کرده اند. فضای جالبی است اما به واسطه بی خیالی مسئولین امر،سخت متروکه شده و چیزی نمانده که به آغل گوسفندان تبدیل گردد.همه راه آمده را برمی گردیم تا جاده اصلی. بقیه راه ناگهان خاکی و بدون عبور و مرورمی شود ونگران می شویم.با پلیس ۱۱۰تماس می گیریم وبه ما اطمینان می دهند که مشکلی نیست وفقط باید ۱۵کیلومتری را تا رسیدن به جاده اسفالته طی کنید.ازظهر گذشته است که به خاش می رسیم.خاش شهر ی زیبا با آب و هوایی خوب است و کلمه ی خاش هم در اصل همان خوش است.داخل پارک زیبا و تمیزی توقف می کنیم.از مغازه ای نوشیدنی می گیرم و فروشنده پول آن را نمی گیرد و می گوید که شما مهمان ما هستید.

       ۸. جاده منتهی به ایرانشهر جالب و خوب است اما رانندگی خودروهای شماره بلوچستان بد است.انگار که همگی در مسابقه رالی شرکت کرده اند.درخاش یک نفرگفته بود که ازخاش تا ایرانشهر ۱۷۰ کیلومتر است وبه سبک بلوچی ۵۰دقیقه و به شیوه معمول ۲ساعت راه است.داشتن و نداشتن دید در سر پیچ ها برایشان مهم نبود و به هرصورت باید می رفتند.خودرویی که دقایقی قبل از ما سبقت گرفته بود،سر پیچ بعدی واژگون شد و ماشین ها دقایقی معطل شوند تا جاده بازمی شود.جالب اینکه که پلیس در این محور و خیلی محورهای بلوچستان با رانندگان قهرکرده و به چند و چون رانندگیشان بی خیال است.دیگر شب سایه سیاهش راروی تمام شهر انداخته که ما دنبال جایی برای استراحت می گردیم.گرما و ازدحام مسافر موجب شده تابی منت آموزش و پرورش،اولین پارک را برای توقف شبانه انتخاب کنیم.

        ۹. صبح خیلی زود از ایرانشهر خارج می شویم.راه پراز پیچ های خطرناک و ناهموارهای طبیعی است.بین راه جایی هست که همه مسافران درنگ می کنند.یک بازارچه مرزی که نام آن شبیه نامهای پاکستانی است؛«جکیگور».والبته همه اجناس بازار هم از همین کشور است ،چون فاصله اینجا تا پاکستان فقط ۳۰کیلومتر است.انبوهی مغازه در دوطرف جاده واقع شده اند.همه آنها فرش شده اند و باید کفشها را ازپا بیرون آورد و داخل مغازه شد.توجیه آنها هم برای اقامه نمازهای یومیه کنار بساطشان است که لازم است پاک باشد.بندگان خدا ازصبح تا شب باید پنج نوبت به نماز بایستند.مشتی خرت و پرت جمع می کنیم و دوباره راه می افتیم.تازه ظهر شده است که به چاه بهار می رسیم.دورترین نقطه ایران از پایتخت کشور.جالب اینکه چاه بهار جزء استان بلوچستان است اما تا مرکز استان یعنی شهر زاهدان،بیش از ۷۰۰کیلومتر فاصله دارد.شهرشلوغ است اما در این موقع سال باید شلوغ تر از این باشد که نیست و این هم به خاطردورافتادگی آن و هم گرما و کم آبی امسال است.شب را باید درچاه بهار بمانیم.مدارس کاملا اشغال شده اند.داخل یک سالن ورزشی به ما جا می دهند.ناقابل پنج هزارتومان.نهارنداریم و دریک مغازه ساندویچی ،بعداز کلی معطلی مثلا برای ما همبرگر مخصوص می آورد که درحد همبرگرهای معمولی ولایات ماست.آن هم قابلی ندارد.۱۵۰۰تومان.عصرمی رویم منطقه آزاد تجاری.جایی که همه شهرت چاه بهاربسته به آن است.ساختمان ها و پاساژهایی شیک و امروزی.فضای مجتمع ،کوچک شده ی نمایشگاه بین المللی تهران است.یکهو به یاد محل نمایشگاه کتاب تهران می افتم.اما در تمام این بازاریک کتاب هم برای خواندن یافت نمی شود.اجناس لوکس و جدید از همه نوع فراوان است اما قیمت ها خیلی مناسب این همه راه ویک شهر بندری نیست.فروشنده ها که فهمیده اند این خیل عظیم رهگذرند واین همه راه آمده اند تا حتما چیزی بخرند،لذابرای گران فروشی بسیج شده اند.ما هم برای آنکه لجشان را درآوریم،دوساعتی می گردیم و فقط نگاه می کنیم و در چاه بهارهیچ خرید نمی کنیم!شب تازه یادمان می افتد که برای شام ،نان نداریم.به ناچار سه قرص نان معمولی از یک سوپری لوکس می گیریم.بازهم ناقابل ۹۰۰تومان.صبح زود بایداز اینجا برویم.هم برای فرار و هم برای آنکه چند صد کیلومتری را باید صحرانوردی کنیم.سر راه ،ازقلعه پرتقالی ها و قلعه روستای تیس هم بازدیدمی کنیم.راه طاقت فرساست.بیابان،خشکی،گرما و بدون هیچ آبادی.در کناره های راه کوههایی دیده می شوند که البته سنگی نیستند اما بواسطه فشار ماسه وخاک ،چین خوردگی های زیبایی دارند و از آنها به کوههای مریخی و میننیاتوری یاد می شود. جاده بسیار ساده و دست انداززیاد دارد.خیلی جاها تابلوی خطرغرق شدن در آب و برخورد با شترنصب شده است.هرازگاهی کنار راه بادیه نشینانی دیده می شوند که درچند کپرادای زنده ها را در می آورند.بچه هایی لخت و پا برهنه می دوند کنارجاده و آب و نان می طلبند.آدم دلش می گیرد از دیدن این همه محرومیت. مردم اینجا هم از نژاد بلوچ اند.مشاهده وضعیت زندگی و رنگ  روی این آدمها، مرا به یاد کتاب دیار بلوچ دولت آبادی و یا سفربه ولایت عزارائیل آل احمد می اندازد.تنها شهر بین راه(جاسک) است.صدای موتورآبی ازمیان نخلستانی شنیده می شود.من به هوای تهیه آب وارد نخلستان می شوم.دو پیرمرد سیه چهره که شبیه آنها را در تمام ایران ندیده ام مشغول کارند.زبان هم را نمی فهمیم اما خیلی به من لطف می کنند.همه چیز با اشاره انجام می شود.تازه به یاد حرف مولانا می افتم که همدلی از همزبانی بهتر است.برخلاف تصور من، آب چاه بسیار گرم است.از آنها خداحافظی می کنم و برمی گردیم.مثل صحنه ای که در فیلم روزواقعه،عبداله از حرامیان جدا می شد.نهار را درجاسک هستیم.

       ۱۰. شب شده که به میناب می رسیم.حساب می کنیم امروز قریب ۶۰۰ کیلومتر رانندگی کرده ایم.همانجامی مانیم.نزدیکی محل اقامت ما جشن عروسی برپاست و صدای داریه و دمیک یکریز می آید.فردا ساعت ۹بندرعباس هستیم.شهر مثل همیشه ایام نوروز شلوغ است.چندساعتی در بازارمی گردیم.ظهر دررستورانی هستیم که قریب ۳۰نوع غذا داردو رونق بسیارهم دارد.بندرعباس را به سمت لار ترک می کنیم.بقیه راه دیگر برای ما تکراری است.شب را لار می مانیم. جاهای دیدنی لار را سال قبل دیده ایم ولذا فردا دربازار قیصریه هستیم.یادگاری از معماری دوره صفویه که البته رونق زیادی دارد.شبیه بازارقدیمی اصفهان است.لاری ها در چانه زنی کم نمی آورند و حرفشان یک کلام است.درواقع گران نمی فروشند اما هیچ هم از قیمتی که می گویند پائین نمی آیند.می رویم به سوی شهرهای قیر و فیروزآباد.در قیر، از مغازه داری می پرسم سوغات شهر شما غیراز قیروگونی ،دیگه چی هست؟!می خندد.در فیروزآباد ،باران تندی شروع به باریدن می کند.غروب شده است و اول بنا داریم آنجا بمانیم.اما باز به سرمان می زند که جلوتر برویم.ادامه راه گردنه بلند و شیب داری دارد.آرام می رویم.شب به فراشبند می رسیم و دریک پارک کوهستانی می مانیم.با اینکه می دانیم در ایام عید رفتن به گناوه معنی ندارد،اما قبل از ظهر خود را میان شهر می یابیم.با یک گناوه ای دقایقی گپ می زنیم.می نالد از دست همشهریانش که چرا باید انواع سرمایه گذاری ها در گناوه توسط تهرانی ها و اصفهانی ها و لاری ها انجام بشود.هم او شنیده است که کشورچین برای سامان دهی بخش تجاری شهر اعلام آمادگی نموده است.شب برازجان می مانیم.بعد از برازجان،کازرون و آنگاه به عوض آنکه سمت یاسوج برویم،یکهو به هوای بهشت راه می افتیم تا پیدایش کنیم.با ماشین هایی که شوق رفتن شیراز را دارند، همراه می شویم و آنقدرمی رویم که فقط ۳۰کیلومتر تا شهر مانده است.از دوراهی خانه زنیان گردش به چپ می کنیم.راه آسفالته است اما ما تنها هستیم.طبیعت زیبایی در اطراف دیده می شود.همیشه بهترین و ناب ترین فضا ها رادر حواشی جاده های فرعی و انحرافی باید جستجو کرد.اول شهر قلات و بعد بیضا و آنگاه کامفیروز.خیلی می پرسیم و می گردیم تا راه را پیدا می کنیم. اطراف، درختان بلوط و ون دیده می شوند و شالیزارهای وسیع.برنج کامفیروز در تمام استان فارس معروف است.دراین شهر کوچک ،باید شب را بمانیم.ستاد اسکان کاملا خلاصه ای دارد.همه دفتر و دستک ستاد را سرایدار اداره باخودش داخل خانه اش برده است.زنگ درخانه اش را می زنیم و او با کتابچه ای می آید و همان دم درخانه اش کارت را می گیرد و به ما معرفی نامه می دهد.مدرسه پشت اداره را برای سکونت نشانمان می دهد.یک خوابگاه شبانه روزی نوساز و تر و تمیز.کم کم مسافران دیگری هم از راه می رسند.فردا صبح راه می افتیم طرف بهشتی که می گویند گم شده است اما همه می دانند کجاست.چند کیلومتری در دامنه کوهستان بالا می رویم تا جایی که دیگر ماشین نمی رود.مسافران زیادی شب را آنجا مانده اند.هوای سردی دارد.دره ای پراز دار و درخت و رودخانه که شیب ملایمی هم دارد را بالا می رویم.خاطره دیدار از قلعه رودخان گیلان در ما زنده می شود.خیلی بهشت نیست اما با این حال در تمام استان فارس غنیمت وبی همتاست.تا جایی که دره تمام می شود و آبشارهای کوچکی وجود دارند بالا می رویم.راه رفته را بازمی گردیم و پایین تر صبحانه می خوریم.شاید به هوای این بهشت گمشده ،وقتی دیگر و تازه نفس تر برگشتیم.

    ۱۱. سوی سده شتاب می کنیم.از کنار سد درودزن می گذریم.دشت پشت کوه.کوه پشت دشت تا وارد شهر سده می شویم که گفته می شود قدمگاه امام هشتم است.بقیه راه خاکی است و بارانی که دو شب پیش باریده است بعضی جاها را ناهموارکرده است.ازرفتن به منطقه خسروشیرین و میان برزدن و وارد منطقه پادنا شدن بی خیال می شویم و از طریق تنها راه آسفالته ای که به سمت شهر آباده منتهی می شود،خارج می شویم.ظهر شده است و ناهار نداریم.تا آباده هم چیزی نمانده است.وارد شهر می شویم.خنده مان می گیرد.در این سفر ما دوبار از این شهر دیدن می کنیم.رستوران شهرداری غذای خوبی ندارد اما قیمت مناسبی دارد.مسافرین بسیاری قبل ازما آمده اند.برمی گردیم طرف جاده سمیرم. دیگر چراغ تمام خانه های مردم روشن شده اند که وارد شهر می شویم.



ارسال توسط .

اسلایدر