۱.شروع هرسفر، هیجان انگیز و پایان آن ناراحت کننده است.در هرسفر بی اختیار به یاد گفته آن بزرگ می افتیم که سفر برای رسیدن به مقصد نیست که برای دور شدن از مبدا هست.امسال برای اولین بار کمی دیرتر از همیشه می زنیم به جاده.هرسال اوایل خرداد ولی امسال درست اول تیر راهی می شویم. مقصد، منطقه شمال ،شمالغرب و غرب کشور.این بار قریب چهار هزار کیلومتر را در طی دو هفته راه می رویم و از بین دوازده استان می گذریم.این بار هم تنها.بعد از خدا، امید مان به مرکب سپید مان است. تندر نو انگار بیش از ما برای رفتن بی تابی می کند.روز اول در کوچه باغ های نطنز آنقدر می نشینیم تا چایی دم بکشد.نطنز، زیباست.همبازی شدن اب و خاک در این گوشه ی کویر، چنان سرگرم ات می سازد که خیال می کنی یکهو رسیده ای شمال.درظهرکویر،فقط سایه های کویر می دانند که چه تابستانی است.برق نگاه توت های بالای سرمان، هوش از سرمان می برند.من می گویم که از سرشاخه توت باید خورد.مثل سهراب.شب، باد سفر ما را می برد به بادرود.مجاور امامزاده آقا علی عباس.

۲.صبح،خیلی زود به کاشان نیمه تعطیل می رسیم.در شهر،بازار جمعه ای و همهمه ای است.ما هم داخل خلق الله می شویم.زیباترین خرید ما یک سفره ی دونفره است و کمی گیلاس قرمز.وارد باغ فین که می شویم شاه قاجار با خجلت بسیار از روی دیوار باغ به ما و همه مسافران چپ چپ نگاه می کند.امیراما از همیشه سرحال و زیباتر شده است.من بیش از این همراه بچه ها اینجا آمده ام ولی مریم بار اول است که مسلخ نخبه کشی ایران را زیارت می کند.تازه از خانه های تاریخی شهر بیرون آمده ایم که ادامه ی آزاد راه کاشان ـ تهران ما را در می نوردد.از جایی که شماره پلاک های تهران دیده می شوند، جاده ازدحام زیادی پیدا می کند.همه بعد از یکی دو روز تعطیل و  تفریح،شتاب برگشت به خانه ها را دارند.از کنار ما دو پراید با هم کورس می گذارند و کمی جلوتر یکی از آنها پائین دست جاده می افند و یکی کنار جاده فقط می ماند. با سر و رویی شکسته.درنگ می کنیم.شکرخدا کسی نمرده است.شب، میهمانان ناخوانده و ناگزیر آقا عبدالعظیم حسنی هستیم.

۳.صبح در تهران کلی معطل می شویم تا خودمان را از آشوب اولین روز هفته بیرون بکشیم.بالاخره بزرگراه آزادگان را پیدا می کنیم و آنقدر چشم می گردانیم تا به اول جاده ی هراز می رسیم.جاده هراز، هزار زیبایی دارد وهزارشیب و پیچ خطرناک.بین راه، سرو سپید پای در بند ـ دماوند ـ با وقار و غرور همیشگی اش نشسته است و مسافران بی اختیار برایش دست تکان می دهند.ظهر شده است که وارد خطه مازندران می شویم. جاده ما را می برد سمت آمل.شهر بسیاری از مردان فرزانه و دانشمند ایرانی.در گوشه ی پارکی در زیر پل شهر،  مرد و زن میان سالی چادر زده اند.با هم آشنا می شویم. تهرانی اند.بچه ها را فرستاده اند آن ور آب.خودشان هفته ای یک بار می آیند اینجا. دارند نهار می خورند. دو سیخ کباب هم به ما می دهند. ما به آنها کلوچه ی کاشان می دهیم و می رویم.روز بی نور شده است که به نور می رسیم.درپارک جنگلی نور،مردم بسیاری جمع شده اند.شب، بگو مگوی شمالی ها با جیرجیر جیرجیرک ها درهم آمیخته است انگار با هم برای بی خواب کردن ما مسابقه گذاشته اند.

۴.به راستی مازندران زیباتر است یا گیلان؟برای اهالی جنوب و کویرنشین و اصلا همه ی اهل غیر شمال، هردو خطه خاطره آفرین است.اگر در مازندران ،نیما نمایان شده است، در گیلان هم کوچک خان دیده می شود.توقف در پارک جنگلی سی سنگان و بعد رسیدن به شهر تنکابن.شهر سلمان هراتی. رفتن در اعمال جنگل.مناطق معروف دو هزار و سه هزار.جایی به دور از شهر.حدفاصل کوه و رودخانه و جنگل.پیش پای ابرها.زیر آسمانی که هر آن سربارش دارد.شبی بارانی را سپری می سازیم.صبح،در روستای گرما پشته سراغ همکاری را از اهالی می گیرم که بیست سال است او را ندیده ام.خانه پدری اش را می یابم . محل کارش در کردکوی گرگان است.

۵.به لاهیجان می رسیم. شهر کلوچه های شیرین.همه جای شهر نشان رقابت دو کلوچه ساز معروف است. نوشین و نادری.هر دو مشتری بسیار و همسان دارند.واین قبل از آنکه به خاطر کم و کیف کار هرکدامشان باشد، به خاطر شیرین نمودن کام مردم است.به قول سعدی: هرکه شیرینی فروشد، مشتری بر وی بجوشد.زیارت بقعه شیخ زاهد گیلانی و رفتن تا بام سبز و شیطان کوه با تله کابین و گشت در بازاری جمع و جور و استراحت در حاشیه ی استخر بزرگ بین شهر و خلاصه چندان سرگرمی هست که بشود روزی را به شب رساند.

۶.روز را با گذر از آستانه اشرفیه و خرید برنج و میان بر زدن به سمت بندر انزلی آغاز می کنیم.در آستانه توقف می کنیم و به زیارت قبر دکتر محمد معین می رویم.مسیر آستانه تا بندر انزلی را به جای آنکه از رشت برویم از جاده ای خلوت و با طراوت می گذریم.بندر انزلی ، حال و هوای عجیبی دارد. تو را می برد تا ته تاریخ معاصر ایران.بی اختیار حس می کنی در خاور دور دور می زنی.چیزی شبیه جزایر اندونزی و فیلیپین.تراکم خانه های کلبه ای در ساحل که در و دیوار هاشان زنگ زده است و چیزی نمانده آب وارد خانه هاشان بشود به همراه تردد و ترافیک بالایی که در سطح شهر وجود دارد و با آن قدمت و سابقه ای که تو از شهر سراغ داری، همگی بهتر و بیشتر آن را در چشم آدمی می نشاند.هنوز روز هست که به آستارا می رسیم.نقطه ی هدف گردشگران شمال.تا خرید و گشتن در بازار را هم چاشنی سفرشان کرده باشند.شهری کوچک با مردمانی ترک زبان. انگار که وارد یکی از شهرهای شوروی شده ای.شهر اکبر اکسیرکه می گفت: زنبورهای عسل، دیابت گرفته اند!کارخوبی درشهرشده بود و آن اینکه به مسافران اجازه داده نمی شد همه جا شب را بگذرانند. در عوض شهرداری یکی دو کمپ بزرگ با همه ی امکانات رفاهی و بهداشتی و امنیتی زده بود و البته مثل همه جای ایران پول می گرفتند.

۷.صبح بی آنکه حیران باشیم در گردنه ی حیران راه می رویم.از مشاهده ی این همه سرسبزی و شکوه راه و اطراف راه آدمی  به وجد می آیی اما حیران نمی شوی.اما خدایی در زمستان، سخت حیران می مانی که چگونه از این گردنه پائین یا بالا بروی.گردنه را که بالا می آئی ، همه ی دارایی جنگل هم بالا می آید.دیگر آن همه دار و درخت ، جای خود را به کوه ها و تپه های معمولی می دهند.شیب ملایمی بعد از گردنه هست که ماشین ها را به آرامی به سمت اردبیل می غلتاند.ظهر شده است که وارد اردبیل می شویم.حال و هوای شهر خیلی خوب است و خلق و خوی مردمش خوبتر از آن.بی اختیار به یاد دوستان مجازی ام آیدین فرنگی و تیمور حسین نژاد می افتم که هر دو اردبیلی اند.نشانی یا شماره تلفنی از آنها ندارم که سراغشان را بگیرم.شهر، آرامش خاصی دارد.خیال می کنی سالهاست اینجا هستی.از هرکه آدرسی را می پرسی با خونسردی و حوصله بسیارپاسخت می دهد.انگار که خودشان پیش از این غم غریبی و غربت کشیده اند.فارسی حرف زدنشان شیرین است و بامزه تر وقتی است که یکهو فارسی شان تمام می شوند و می روند روی خط ترکی.رود کم آبی از میانه شهر می گذرد و به موازات آن پارک و فضای سبزی زده اند که گویا قرارگاه شبانه همه مردم شهراست.پارک معلم است و همین بعدا خوابگاه شبانه ما می شود.در شهر ردپای تاریخ و به ویژه تاریخ معاصر به خوبی دیده می شود.بقعه ی شیخ صفی به مثابه ی خانه ی امید خاندان صفوی هم اینجاست. در مواجه با بقعه باشکوه و روحانی شیخ صفی ما هیچ،مانگاه می شویم.مسجد و چینی خانه و مقبره خانوادگی و گورستان شهدای جنگ چالدران و موزه و نگارخانه و خلاصه همه ی مجموعه عالی قاپو ، تو را واداربه سکوت می کنند. برای لحظه ای خیال می کنی در شهر اصفهان می گردی.شاه اسماعیل متفکرانه در حیاط موزه خطایی نشسته است و کاری هم با خلق الله ندارد.همینطور سقاخانه ی ابوالفضل که نشان از ارادت خالصانه و منحصر به فرد اردبیلی ها و همه ی ترک ها به ایشان دارد. مریم می رود و شمعی روشن می کند.در مجاور این آثار تاریخی، کتابفروشانی دوره گرد بساط کرده اند.کتابهای خوب و نایابی دارند. خوبتر قیمت آنهاست.چند کتاب می خرم.و نگفتم از بازار اردبیل.هنوز طعم و رنگ سنت در آن پراکنده است.همهمه و قیل و قال فروشندگان و چانه زدن مشتریان همه ترکی است.بندگان خدا کم و بیش و بدون مقدمه با ما سرصحبت را باز می کنند.بعد که می فهمند ما ترکی بلد نیستیم ، می خندند و پی کار خویش می روند.این اولین شهری است که دو روز در آن می مانیم.دست خودمان نبود، به اردبیل که شدیم، عشق باریده بود.بی آنکه بخواهیم، شهر را پشت سرمی گذاریم.سرراه ، سری به سرعین می زنیم.شهر عسل و آبگرم معدنی.

۸.چیزی به غروب آفتاب نمانده که در سراب به هوای جای خواب اطراق می کنیم.شهر کوچک است.تنها پارک شهر، تمیز و تازه ساز و جالب است.مثل ما مسافران دیگری هم هستند که پارک خواب شده اند.صبح راهی تبریز می شویم.راه کمی نیست.ظهر شده که وارد تبریز می شویم.در باغ شمس فرود می آئیم.شب را هم آنجا می مانیم.به مقبره الشعراو زیارت قبر شعرایی می رویم که نشان قبر اغلبشان گم شده است.خوبی تبریزی ها البته به پای اردبیلی ها نمی رسد.برای همین بود یکی از آن همه اهل شهر که پیش از ما زیرآلاچیق ها برای صرف شام نشسته بودند، جایشان را به مسافرانی خسته مثل ما ندادند تا چادر بزنیم و استراحت کنیم.آنقدر ماندند و ترکی گفتند و شنیدند و خوردند و نوشیدند که خسته شدند. شب به نیمه رسیده بود که همه به خانه هاشان رفتند.فردا در بازار می گردیم.شهر، بارازبزرگ و خوبی دارد اما ما چیزی نمی خریم.مریم دنبال کفش است که موفق نمی شود.سردراغلب مغازه های کفش نوشته شده: تک فروشی نداریم.ظهر نشده از تبریز بیرون می زنیم.اطلاع رسانی تابلو های اتوبان و خیابان ها ضعیف است. انگار فقط برای خودشان نوشته اند.مثلا کلمه های ترمینال و راه آهن را دهها بار تکرار کرده اند.چیزهایی که همه ی مردم شهر آنها را بلدند. اما دریغ از نام یک شهر و نشان دادن یک خروجی برای مسافر ناآشنا.به هزار زحمت و پرسان پرسان از شهر خارج می شویم.تبریز بزرگتر از آن بوده که ما تصورمی کردیم.وقتی نشان راه را ازبنده خدایی می پرسیم ،با فارسی دست و پاشکسته ای آدرس را می گوید و می گوید: هرچند اصفهانی ها پدر ما را در آوردند!

 ۹.آذرشهر،عجب شیر، بناب، ملکان و میاندوآب را پشت سرمی گذاریم.غروب شده است که وارد مهاباد می شویم.مهابادی ها، کرد هستنداما زیر لوای یک استان ترک نشین نشسته اند. مثل شهرهای اشنویه و نقده و پیرانشهر.مهاباد با اینکه در خطه ی کردستان قرار ندارد اما گویی قلب کردستان است.  مهاباد را مادآباد نیز گفته‌اند و این به خاطر وجود دخمه های باستانی در شهر است که گفته می شود گور پادشاهان سلسله ماد است. بعضی نیز براین اعتقاد هستند که مهاباد به معنای جایی است که بزرگان آن جا را آباد کرده‌اند.باری دوباره وارد پارکی دیگر می شویم.پارک محمد قطب.البته قبل از ما و باقی مسافران، کلاغها تمام پارک را به اشغال خویش در آورده اند و روی درختها نشسته اند و یکریز قارقار می کنند. انگار به ما می گویند که از اینجا بروید.مغازه داری در آن نزدیکی ضمن ارائه نشانی پارک دیگری ، هشدار می دهد که قیل و قال کلاغها امشب و دم صبح آرامتان نمی گذارد. با این همه می مانیم.کلاغها فوج فوج می نشینند و بر می خیزند.بااینکه درخت های بسیاری را قطع کرده اند.مهاباد، شهر زیبایی است.همینطور آباد و پررونق هم هست.موقعیت اقلیمی خوبی هم دارد و در نقطه تلاقی سه استان واقع شده است. بسیاری از بزرگان کرد اهل این شهر بوده اند که اکنون قبر آنها در مقبره الشعرا شهر قرار دارد که از آن جمله عبدالرحمن شرفکندی (هه ژار)،محمد امین شیخ الاسلامی (هیمن)  واستاد محمد قاضی هستند.برای یافتن قبر استاد قاضی خیلی جستجو می کنیم تا بالاخره موفق می شویم .قاضی دهها شاهکار خارجی را به فارسی ترجمه کرد که شازده کوچولو یکی از آنهاست.فضای سبز حواشی سد مهاباد، بازار و مسجد جامع ما را چنان سرگرم کرده اند که دو روز مهاباد می مانیم. مثل اردبیل.سی کیلومتری شهر یک غار آبی شبیه غار علی صدر همدان است که دیدنش لطف خاصی دارد.خاصه حضور انبوه کبوتران چاهی در آن که زیبایی اش را دو چندان نموده اند.در گوشه شهر نیز بازاری است که در آن اجناس دست دوم می فروشند و تاناکورا نام دارد.در بازار شهر با آقا کیوانی دوست می شویم که سرشار مهر و صفا است.در بازار قدیمی شهر، دستفروشان بی اعتنا به حضور مسافران ،چنان به زبان کردی اجناس خود را تبلیغ می کنند که صدا به صدا نمی رسد.انگارکه مسابقه گذاشته باشند، بیشتر به هم لج می کنندو هر کسی سعی می کند بلندتر داد بزند.

۱۰.شب دیواندره هستیم.در میان دره ای سرسبز که پارک شهر هم هست.از نگهبان پارک می پرسم امشب دیوها حمله نمی کنند؟ اول بروبر نگاه می کند و بعد می خندد و می گوید.اسم دیوها روی شهر هست اما مردمش خوی فرشته ها را دارند.از سر شب معلوم است که سرمای سختی را باید بگذرانیم.نیمه های شب ناچار می شویم با اجازه آقای ایمنی در چادر گازپیک نیک روشن کنیم که تا صبح روشن بود.فردا سقز هستیم.شهری که تمام خیابان ها و کوچه هایش در سراشیبی است.عصر خارج می شویم. به هوای مریوان.می دانم که جاده ی راحتی ندارد.برخی جاها خاکی و پراز دست انداز و بقیه هم پراز پیچ های خطرناک و سراشیبی های تند.تابلوی جهت نما نیست.انگار که پلیس عبور ازآن را توصیه نمی کند.می گفتند که ۱۴۰ کیلومتر است و ما بنزین برای ۱۸۰ کیلومتر داشتیم.اما خیلی که می رسیم چراغ هشدار بنزین روشن می شود.دههاکیلومتر دیگر می رویم.بالاخره به دکه ای کنار راه می رسیم.چهارلیتر آزاد می خریم.تازه بیست کیلومتری مریوان هستیم.غروب شده که در حاشیه دریاچه زریوار اردو می زنیم.به یاد دوستان ابراهیم و روح اله صادقی می افتیم که سال پیش همین جا دور هم نشسته بودیم.برایشان پیام می دهم.یکی تعجب می کند و یکی هم باور نمی کند.

۱۱.راهی سنندج می شویم.جاده کوهستانی و سرسبز است.حد به حد باغهای زردآلوست و ارزان می فروشند.در راه روستای نگل است و قرآن معروفی که منسوب به زمان عثمان است در اینجا نگهداری می شود.ظهر شده که وارد سنندج می شویم.یکراست می رویم پارک آبیدر.آبیدر، در حاشیه ی شهر و روی ارتفاعاتی قراردارد که مشرف بر تمام شهر است.پارک خیلی بزرگی است.گنجایش هزاران نفر را برای تفریح دارد.سینمای روبازی در میان محوطه هست که پرده ی بسیار عریضی دارد.شب آبیدر باشکوه و خاطره انگیز است. روز اما در آن قحط سایه است.جاده ای که به کرمانشاه می رود ، ترافیک سنگینی دارد. شاید به خاطر اینکه دو استان را به هم متصل می سازد.در خروجی از اتوبان کرمانشاه، کمی جلوتر از ما همهمه ماشین ها و آدمهاست.رهگذری در زیر پل عابر پیاده با کامیونی تصادف کرده و مرده است.خودمان را از شلوغی مرکز استان بیرون می کشیم و آنقدر می رویم تا به استان خرم آباد وارد می شویم.در پارک شهر نورآباد مثل همه جا جشن نیمه شعبان است.در برنامه همه شادند.آقایی جوک لری تعریف می کند و همه می خندند.ما نمی فهمیم و فقط به خندیدن خلایق می خندیم.شب در تمام شهر ما و یک خانواده ای از یاسوج تنها مسافرانی هستیم که پارک خواب می شویم.

۱۲.امروز راه زیادی خواهیم داشت.تا سمیرم باید برویم.شهرهای درود و ازنا و الیگودرز را پشت سر می گذاریم.ظهر نشده که وارد محدود استان اصفهان می شویم.در شهر بوئین و میاندشت بساط پهن می کنیم.در پارکی که پیش از این قبرستان بوده است و هنوز در سطح پارک، سنگ قبرهای بسیار وجود دارد.چادگان و سد زیبای آن را دور می زنیم . برخلاف تمام مسافرانی که برای گذراندن تعطیلات آخر هفته وارد حوزه سد می شوند، ما تنها ماشینی هستیم که از آنجا خارج می شویم.در شهرهای بین راه جشن گرفته اند و ماشین ها را متوقف می کنند که شربت و شیرینی بگیرند.در یک دست انداز، لیوان شربت در دستم روی لباسم می ریزد. دیگر بی خیال شربت خوردن می شوم.شهرکرد را که می خواهیم بیرون بیائیم، در حاشیه جاده آب فراوانی کنار مزرعه است.می ایستیم و حسابی ماشین را تمیز می کنیم.غروب می شود و در پارک شهر بروجن می  مانیم برای صرف شام.شب دارد به نیمه می رسد که در جاده وردشت به سمیرم هستیم. 

 کاشان.خانه تاریخی عباسیان

 جاده هراز.دورنمای قله ی دماوند

 

 تنکابن.منطقه سه هزار

استانه اشرفیه.پارک جنگی شهر 

اردبیل.بقعه ی شیخ صفی الدین

اردبیل.میدان موذن زاده 

 اردبیل.تندیس شاه صفوی

تبریز.خانه تاریخی پروین اعتصامی

 

تبریز.مقبره الشعرا 

 مهاباد.مقبره الشعرا



ارسال توسط .

اسلایدر