من سرحد نشین سرما و سیب و سنگم

اما هنوز نه هندسه نان را توانسته ام رسم نمایم

ونه احساس سیب را بلدم لمس کنم

اصلا نمی دانم از چه وقت

پای آن تخت خوابم برد

که وقتی بیدارشدم ،سلیمان رفته بود.

اکنون سالهاست که ملخ های تردید،

هی به مزرعه همتم هجوم می اورند

 

بی تابی من  برای دوستان از دست رفته است

همکلاسی هایی که از مدرسه به چوپانی رفتند

بچه هایی که کودکی نکرده،مردشدند.

مردان کوچکی که همپای ماه راهی مزرعه شدند

وعصرباهزارزحمت،آفتاب را به خانه آوردند.

 

 گفتن ندارد اما

نطلبیده و بی ریا می روم جشنهای عروسی

به تلافی روزهای مدرسه عبوسمان

دانشجوی آزاد و پیام نور می شوم

تا ماندن برای چند بهار دیگر را به من امید دهند

سوار موتورکه می شوم ترسی ندارم؛

تا درنگاه معلمی که از تنبیه مداوم من ترسی نداشت

تک چرخ بزنم

اگر چه در همان حال

دلم  برای او و خودم تنگ می شود

 ما هر دو بازنده های یک راه طی شده ایم

ادامه دارد...



ارسال توسط .

اسلایدر