۳ اردیبهشت،

 روز آزادسازی بنده از بند تبعید گرامی باد! 

چه اسفندها...آه!

چه اسفندها دود کردیم!

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند این روزها می رسی

از همین راه!

      ...پیاده که شد،اول جاده را لعنت کرد ؛از بس که جلوی جرائتش را گرفته بود.به روح سهراب رحمت فرستاد که گفته بود:"جاده یعنی غربت".آوار راه هنوز روی جانش تلنبارشده بود.می دانست روزهای بعد خلق الله ـ و به اشتباه ـ او را بداخلاق تصورخواهندکرد.هم آنها که به درستی نمی دانستند سی سحرمتوالی وبه اجبار ازخواب برخاستن و دویست کیلومتر راه راپیمودن چه مزه ای دارد.همینطور شبها و تنها زندگی کردن میان مدرسه ای در یک شهر غریب.یکهو بی اختیار صفی از واژه هایی یکدست در ذهنش رِژه رفتند:"رانده شدن"،"بیرون شدن" ،"طردشدن"،"دواندن"،"کوچ اجباری"،"گسیل داشتن"،"ردکردن"،"دک کردن"،...خیال کرد با همین حال خسته اش می تواند در باره هرکدام از آنها یک رساله مطلب بنویسد.به یاد حرف آشنایی افتاد:"شکر که از این بد، بدتر نشد".خنده اش گرفت.اطرافش کسی نبودو بلندتر خندید.اما خیلی زود خنده اش را فروخورد.شنیده بود که :"دیوانه شدن آدم،بسته ی تبسمی است".دوباره یادآوری همان جمله آزارش داد:"کسی حق ندارد دیگری را مجبور به ترک وطنش بنماید".هرچه سعی کرد نتوانست به یادبیاوردکجا آن را خوانده بود.شاید در منشورجهانی حقوق بشر و شاید هم در یکی از کتابهای قانون.

         دیگران که بشنوند ،گمان می کنندانگار همین دیروز بود.سوم اردیبهشت. 365 روز قبل.تمام این روزها درتکیه ی تنهایی اش مجلس روضه بود.روضه ای که اگرچه اکبر و اصغرنداشت اما به اندازه کافی شورداشت.روزها را با همین تک بیت بهاربه پایان رسانده بود:"جزدرصفای اشک،دلم وانمی شود/باران به دامن است هوای گرفته را".حالادیگر باورش شده بود که گذراندن یک روز ،آسان نیست .به خاطرآن بایدشبی را راحت سپری کرده باشی. گردش شب و روز گاهی به چشم نمی آید.شیرینی غفلت چندان مسحور کننده است که زمان برروی شانه های شعورانسان سنگینی نمی کندکه:"عمراگرخوش گذرد،زندگی نوح کم است/ وربه تلخی گذرد،یک دونفس بسیار است".برای آن همه ایام،بیش از همه مدیون مریم بود که پابه پای وی همه ی راه رادویده بود.انگار که با همدیگر از آبادیشان بیرون شده بودند.

     خیلی خسته بود.دلش می خواست یک دل سیر بخوابد.با این حال دوست داشت بنویسد و بخواند.خیال می کرد فرصت زیادی را از دست داده است.کتابهای زیادی را باید دوباره می خواند."مسخ"،"بیگانه"،"بوف کور"،"تهوع".اما نه! دوست داشت یکی دیگر را بخواند:"سنگفرش هر خیابان از طلاست"! باری،مهلت موعودبه پایان رسیده بود اما هنوز همه چیز سرجای خوش بود.بهارمثل همیشه از راه رسیده بود امامعلمان هنوز همچنان می نالیدند.پیشتر با کلمات بازی کرده بود اما الان می دید که همان کلمات او را بازی داده بودند.بین دوواژه ی "حماقت" و "شجاعت" گرفتارشده بود.درست نمی دانست کدامشان راست می گویند.اما خودش را که خوب می شناخت.یکی به او گفته بود:"تو شهیدشده ای اما خودش خیال می کرد که نفله شده است."به خلق الله فکر کرد که بیهوده دنبال قهرمانندو خوش دارند هرسال یک امام حسین درآبادیشان داشته باشند و دورش سینه بزنند اما فکرش را هم نکرده اند که اندکی شور و حال حسینی درسرداشته باشند.باری ،در اوج این همه دلتنگی ازدو رنگی بسیاری نارفیقان معلم نما،باز سرخوش از آن بودکه این چند یار وبگرد را روی صفحه ی اینترنت داردومنت دارشان بود که هر ازگاهی از دور او را به سلامی و ثنایی نواخته بودند و برای همین در دل برای تک تکشان سرسبزترین بهارها را آرزو کرد. 



ارسال توسط .

اسلایدر