روز،هفته و سال معلم گرامی باد.

درخت تو را گر که دستی نگیرد، نشاید که هم باردانش بگیرد!
درهردوازدهم اردیبهشت اغلب به جیب های معلمان فکر می کنند که خالیست.کمتر کسی به دستهای آنها می اندیشند که چه اندازه پراست.پراز این همه آدم اسم و رسم دار و باسواد.به راستی چرا یادمان می رود که دستهای معلمان چقدر معجزه می کند؟همان جناب رئیس یا دولتمندی که می گوید:معلمان زیادند و بودجه بیشتری برای تامین آنها نداریم .یا او که می گوید:معیشت معلمان بهانه است.آنها توسط دست و زبانهایی از آن ورآب تحریک می شوندویا آنکه...این ها همه مگر از سرکلاس معلمان بیرون نیامده اند؟مگردستهای معلمان به آنها چنین پروبال نداده است که اکنون به صدارت و وزارت رسیده اند؟بیائیم مواظب دستهای حاصلخیزمعلم باشیم.معلم فقط معیشت نمی خواهد.او عنایت و حمایت لازم دارد.۱۲اردیبهشت روز معلم نیست.هرروز،روز اوست.جایگاه معلم را درانبوه شعر وشعارها گم نکنیم.با معلمان مدیریت نکنیم که برای معلمان مدیریت کنیم.واما درآستانه روز معلم هرسال،رسم است که دانش آموزان،معلمان خویش را با قاب عکسی،کارت پستالی و تحفه ای می نوازند.تشکراز یک معلم خوب ،هیچگاه به سفارش وتکلیف کسی نیست.این یک ابراز علاقه دانش آموز است که بی اختیار انجام می گیرد.نوع و ارزش مادی آن هدیه نیز اصلا برای معلمان مهم نیست.البته تاکید وتوصیه برانجام این کارتوسط معلمان نیز شایسته نیست.قطعا خوب درس خواندن وخوب زندگی کردن در کلاس،بهترین هدیه ای که دانش آموزان به معلمانشان می دهند. درادامه این نوشتار،خواندن خاطره کاملا واقعی زیرشاید خالی از لطف نباشد.
نمکدانهای پیشکشی
جای پای بهار در تمام روستا به چشم می خورد.روستا زیباتر از قبل شده بود.همینطور مدرسه ما نیز در آن روز سبز،جالب و دوست داشتنی تر ازهمیشه به نظر می رسید.وارد کلاس که شدم بچه ها برایم دست زدند وهورا کشیدند و شعر خواندند.ازآنها تشکر کردم و خواهش نمودم که بنشینند.سروصدایشان که فروکش کرد،هرکدام به نوبت بلند شد و گفت:"خانم، روزتان مبارک!"بعد هم بعضی از آنها که هدایایی آماده کرده بودند،آوردند و گذاشتند روی میز.قبلا به آنها گفته بودم که مجبور نیستند هدیه بیاورند و خود و والدینشان را به زحمت بیندازند.با این همه تعدادی گل،قاب عکس و لوازم خانگی روی میز جمع شد.درمیان هدایا،چیزی که بیش از همه نظرم را جلب کرد،هدیه ی مریم بود.چهارنمکدان چینی که داخل یک کیسه فریزگذاشته شده بود و عجیب اینکه کمی نمک هم داخل کیسه وجود داشت.نگاهی به مریم کردم.با بغل دستی اش مشغول حرف زدن بود.دانش آموز منظم و متوسطی بود وعلاقه زیادی هم به من داشت.تصمیم گرفتم زنگ تفریح بفرستم دنبال مادرش و دراین باره با او صحبت کنم.با خونسردی تمام, ضمن تشکر از بچه ها ،درس را شروع کردم.
زنگ که خورد،به کمک نماینده کلاس، هدایا را جمع کردیم و آوردم داخل دفتر مدرسه.داخل که شدم، با ناباوری دیدم که مادر مریم آنجا نشسته است.با هم احوالپرسی کردیم و گفتم:"اتفاقا با شما کار داشتم".اوگفت: "من نیز به خاطرموضوعی مزاحمتان شده ام." وادامه داد:"راستش از دیروز تا الان چند تا نمکدان ازداخل آشپزخانه مان غیبشان زده است.کسی هم به خانه ما نیامده است.مریم هم بچه بزرگ ما هست.برادرش فقط چهارسال دارد.احتمال می دهم که کار،کارمریم است اما هرچه ازاو می پرسم، می گوید نمی دانم.می خواستم شما باهاش صحبت کنید.نگرانم.آخه او این کاره نیست و.."خندیدم و گفتم:"چه جالب!"او با تعجب پرسید:"خانم،کجاش جالب است؟"گفتم:"آنجا که بفهمی نمکدانها پیش معلمش است."بعد نمکدانها را آوردم ونشانش دادم.زن بیچاره که به کلی گیج شده بود،نمکدانها را برداشت و نگاهشان کرد و گفت:"بله،همین هاست.ولی دست شما چه می کند؟"با خنده گفتم:"مریم خانم مثلا خواسته روز معلم را به این صورت به من تبریک بگوید"سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:"وای خانم!این دختره پاک آبرومان را برد."وبلافاصله گفت:"بی زحمت میشه صداش بزنین.من باهاش حرف بزنم؟"گفتم:"به شرطی که باهاش دعوا نکنید!"گفت:"چشم"فرستادم دنبال مریم و کمی بعد آمد.سرش پائین بود.انگار که خجالت می کشید.مادرش با تندی گفت:"آخه دختر،می گفتی یه هدیه ی مناسبی برای خانم تهیه می کردیم،نه نمکدانهایی که تو دست و استفاده مان بود.چرا هیچی نگفتی؟"مریم همچنان ساکت بود.مادرش با عصبانیت بیشتر اصرار کرد که او جواب بدهد.مریم بازهم اندکی سکوت کرد اما یکهو برگشت و با تندی رو به مادرش کرد و گفت:"گفتم!گفتم!ولی هم شما،هم بابا گفتین معلما وضعشون خوبه،لازم نیست!"مادرمریم جاخورد.رنگش پرید.مانده بود به دخترش چه بگوید.نگاهی به من کرد.من لبخند زدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.او سرش راپائین انداخت.
به نقل از: رجایی،مریم/گاهنامه "از قلم معلم"/مرکزتحقیقات معلمان سمیرم/شماره4


